آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم

 

 

 شعری که آیت الله بهجت (ره) زیر لب زمزمه می کردند:

 

این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور 

پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم 

سال ها منتظر سیصد و اندی مرد است 

آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم 

اگر آمد، خبر رفتن ما را بدهید 

به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم! 

کفشداری ...

 

کفشم را دادم کفشداری و تنها دارایی ام، دلم، دستم بود،
 آمدم جلو، رسیدم ...

شاید هربار که کفش هایم دستم بود، دلم می ماند کفشداری که نمی رسیدم ...

هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله

باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است / مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است

بحر آرام دگرباره خروشان شده است / ساحل خفته پر از لؤلؤ ومرجان شده است

دشمن از وادی قرآن و نماز آمده است / لشکر ابرهه از سوی حجاز آمده است

با شماییم، شمایی که فقط شیطانیست / دین اسلام نه اسلام ابوسفیانیست

با شماییم که خود را خبری می دانید / و زمین را همه ارث پدری می دانید

با شماییم که در آتش خود دود شدید / فخر کردید که هم کاسه ی نمرود شدید

گرد باد آتش صحراست، بترسید از آن / آه این طایفه گیراست، بترسید از آن

هان! بترسیدکه دریا به خروش آمده است / خون این طایفه این بار به جوش آمده است

صبر این طایفه وقتی که به سر می آید/ دیگر از خرد وکلان معجزه بر می آید

سنگ این قوم که سجیل شود، می فهمید/ آسمان غرق ابابیل شود، می فهمید

پاسخت می دهد این طایفه با خون اینک/ ذوالفقاری ز نیام آمده بیرون اینک

هان! بخوانید که خاقانی از این خط گفته است/ شعر ایوان مدائن به نصیحت گفته است

هان! بترسید که لشکر بسم الله است/ هان! بترسید که طوفان طبس در راه است

یامحمد(ص)! تو بگو با غم و ماتم چه کنیم/ روز خوش بی تو ندیدیم به عالم چه کنیم

پاسخ آینه ها بی تو دمادم سنگ است/ یا محمد(ص)! دل این قوم برایت تنگ است

بانگ هیهات حسینی است رسیده از راه/ هرکه دارد هوس کرب وبلا بسم الله

"شعر از سید حمیدرضا برقعی"

                         

لعنت الله علی اعداء المسلمین

 

این روزها بهانه ی قرائت سوره ی فیل زیاد است .

 بسم الله انتشار دهید....

نیت ...

 نیت کرده ام اگر  روزی روزگاری

جایی

دیدمش، بگویم:

" دریا به دریا ...

صحرا به صحرا ...

کوه به کوه نمی رسد اما؛

آدم به آدم می رسد ... "

خمینی

می فروشی گفت کالایم می است 

رونق بازار من ساز و نی است 

من خمینی دوست دارم چون که او

هم خم است و هم می است و هم نی است 

 

( شعر از امام خامنه ای) 

تا ...

هوای حرم

http://sangariha.com/i/attachments/1/1400321473742754_thumb.jpg

 

    دود این شهر مرا از نفس انداخته است... 

                        به هوای حرم کرب و بلا محتاجم....

 

شعری از علمدار قلبم شهید سید مجتبی علمدار

ای کاش در دل ذره ای شور و نوا

احوال ما با حالت نی هم صدا بود

ای کاش شور جنگ در ما کم نمی شد
این نامرادی شیوه مردم نمی شد

ای کاش رنگ شهر بازی ام نمی داد
در جبهه یا زهرا(س) مرا بر باد می داد

امشب دل از یاد شهیدان تنگ دارم
حال و هوای لحظه های جنگ دارم

فرسنگها دورم ز وادی محبت
با یک دل خسته ز نیش سنگ تهمت

مسموم شد ساقی و پیمانه شکسته
از بخت بد، درب شهادت شده بسته

من ماندم و متن وصیت نامه پیر جماران
من ماندم و شرمندگی از روی یاران

من ماندم و شیطان و نفس و جنگهایش
من ماندم و شهر و گناه و رنگهایش

از زرق و برق شهر خود نیرنگ خوردم
آن معنویتهای جنگ را از یاد بردم

خود را به انواع گنه آلوده کردم
در راه ناحق کوششی بیهوده کردم

از دفتر دل نام الله پاک کردم
دل را به زیر کوه عصیان خاک کردم

اکنون پشیمان آمدم با این تمنا
یا رب نظر کن جرم و عصیانم ببخشا

پا به پای رجب

 

کاش می شد آهسته تر بگذرد دنیا ...

به خصوص وقتی ماه رجب است ...

خدایا

توان دویدن هم پای این لحظات و ثانیه ها را می خواهم ...

همین ...

 

کدام را ...

 

کــــــدام را

صـــــــــدا میـــــــزنی :

بــابــا ؟

 

وقتی که رفت ... وقتی که برگشت ...

 
 
با یه تیر دو نشون زد ...
وقتی که رفت " علی اکبر " بود و وقتی که برگشت " علی اصغر "

کربلا ...

 من هیچی نمی دونم ...

فقط می دونم کربلا می خوام ...

 

 

خرم آن لحظه ...

گزینه ی روی میز ...

 

 همه ی دنیا بداند

گزینه ی روی میز ما

 

 

شهادت است ...

 

ما تا آخر ایستاده ایم ...

 

 

کبوترانه

 

گره زده ام بال های روسری ام را ...

ببین چگونه به رخ می کشم کبوتری ام را ...

پرم از مادری، از مهر، از آهنگ زن بودن ...

بکش ای باد رقص چادرم را تا فراسو ها ...

شاعر: اعظم سعادتمند

یه دونه گناه!

 

از ماموریت که برگشت خوشحال بود!!!

 پرسید: راستی فرمانده، گمراه کردن اینها چه فایده ای داره؟؟؟

 ابلیس جواب داد: امام اینها که بیاید روزگار ما سیاه خواهد شد...

اینها که گناه میکنند، امامشان دیرتر می آید...

 با کنجکاوی پرسید: این هفته پرونده ها چطور بود؟؟؟

 ابلیس یک نگاه عاقل اندر سفیه به او انداخت و گفت:

مگر صدای گریه آقایشان را نمی شنوی؟؟؟

 


متاثر شدی؟

دلت گرفت؟؟؟

شاید هم داری برای غربت آقات گریه میکنی...

بسم الله... حداقل یدونه گناه رو مردونه بزار کنار!!!

با احساس

بعضی روزهایم آنقدر با احساس می شود که گمان می کنم خدا همه ی امورات عالم و آدم و جن و ملائک و هفت آسمان را رها کرده و فقط ...
به من نگاه می کند ...!
آنوقت دست و پایم را گم می کنم، مغرور می شود و به همه ی عالم و آدم و جن و ملائک و هفت آسمان می گویم:" ببینید خدا دارد نگاهم می کند!"
به خود می بالم، سر از پا نمی شناسم، احساس عظمت می کنم ...
... و باز نگاه خدا یادم می رود ...
باز خودم را سرزنش می کنم که دیدی چه کردی؟!!
و باز می سوزم و می سوزم تا یک روزم با احساس شود ...!!!

 

چقدر زیباست وقتی بفهمی تنها پناهت، خدا
هنوز دستت را رها نکرده است ...

فقط آنقدر هوا سرد شده که گرمی دستانش را حس نمی کنی ...!

 

قبیله ی عشق

 

آری از مومنان کسانی هستند که صادقانه انتظار شهادت را می کشند و شبان و روزشان ممزوج با حسرت و غبطه است.

فراتر از آنها کسانی هستند که شهادت مشتاق آنهاست و باغ بهشت شائق دیدارشان.

سلام و درود حق بر حق پرستانی که در سیاهی و سپیدی، سبزی و سرخی و بلا، به خال لب یار می اندیشند.

آنان آزادگان دنیا و آخرتند و گلچین روزگار فقط دست به سوی آنها می یازد ...

 

مادر شهید

 

از زبان مـــــــادر شهیـــد جــــواد خوانجانے:

یک شب توے عالم خواب دیدم جوادم بهـــم گفت:

مــــــــــادرم شما شبـــاے جمـــعه دیــگه ســـرمزار من نیایید!

چون ما شـــب هاے جمــــعه به کربـــــــلا مے رویم . . .

وقتــے شما مــے آیید حضرت ابـــــــا عبدالله الحسین علیه السلام میفـرمایند:

شـمــا بازگردید، دیدار مادرتـــان واجــــب تر است...

 

 

تولد خوبان عالم مبارک

 

 

 

فروش بهشت به بهای شتر بودن!!!

 

پیامبر مهربانی ها حضرت محمد(ص) فرموده اند:

دو گروه از دوزخیان را هنوز من ندیده ام.
گروهی که تازیانه هایی مانند دم گاو در دست دارند و مردم را با آن می زنند.
و گروهی دیگر زنانی که پوشش دارند اما برهنه اند، کج راهه می روند و دیگران را نیز به کج روی تشویق می کنند.
سرهایشان همچون کوهان شتر خراسانی فروهشته است.
اینان به بهشت نمی روند و بوی بهشت را که از فاصله ی چنان و چنان به مشام می رسد،استشمام نمی کنند.

                                                                           میزان الحکمة،ج۲،ص۲۵۹

 

 

 پیامبر مهربان خدا!

 می خواهم بگویم ما دیده ایم ...

 

 

 

 وای به حال دین و ایمان آدمی که یک گیره ی مو جهنمی اش کند ....

 مگر سادگی کم خوش آب و رنگ است ...

 می گویند جبهه بوی ایمان می داد ... ولی اینجا ایمانمان بو می دهد ...

 گاهی آنقدر بو می دهد که دیگر بوی بهشت را نمی فهمیم ...

 

یا صاحب الزمان (عجل الله)

راه را گم کرده بودیم، همه ی ابزار های مادی از کار افتاده بود! دیگر هیچ امیدی نداشتیم. بچه ها مضطرب به سمت من آمدند.
پرسیدند: تورجی، راه رو پیدا کردی؟!
کمی نگاهشان کردم. چیزی نگفتم. اما انگار کسی در درونم حرف می زد. کسی که راه درست را نشان می داد.
گفتم: بچه ها فقط یک راه وجود دارد!
همه نگاه ها به من بود.
بعد ادامه دادم: ما یک امام غائب داریم، ایشان فرمودند در سخت ترین شرایط به داد شما می رسم. فقط باید از همه جا قطع امید کنیم. با خلوص کامل حضرت را صدا بزنیم. مطمئن باشید یا خود آقا تشریف می آورند یا یکی از یارانش را می فرستد. شک نکنید.
بعد مکثی کردم و گفتم: الان هرکس به سمتی حرکت کند. همه فریاد بزنیم: یا صاحب الزمان(عجل الله) ادرکنی.
بیشتر بچه ها حرکت کردند. همه اشک می ریختند. از عمق جان مولایشان را صدا می زدند.
رفتم به سراغ بسیجی نابینا. آماده حرکت شدیم. دیدم بنده خدا پوتین هایش را در آورده، پایش را هم در آب گذاشته. بعد چون چشمش نمی دید، پوتین ها را داخل آب گذاشته بود. آب هم آنها را برده بود.
زمین سنگلاخ بود. به سختی همراه مجروح نابینا حرکت کردیم. مسیر آب را ادامه دادیم.
ما هم از عمق جان آقا را صدا می زدیم.
ساعتی گذشت. دوباره به هم رسیدیم. کنار آب نشستیم.
بچه ها با حالت خاصی به من نگاه می کردند. نمی دانستم چه بگویم. یکدفعه فهمیدم از دور چند نفر با لباس پلنگی به سمت ما می آیند! آن ها از لابه لای درختان به ما نزدیک می شدند! ما سریع پشت درختان و صخره ها پنهان شدیم.
دیگر نه راه پس داشتیم، نه راه پیش!
دقایقی بعد سرم را کمی بالا آوردم. خوب به چهره ی آن ها خیره شدم. اخم هایم باز شد. خوشحال شدم، آن ها را می شناختم!
برادر نوروزی از فرماندهان گردان یا زهرا(س) به همراه چند نفر از نیروهایش بود. با خوشحالی از جا بلند شدم و فریاد زدم و صدایشان کردم.
همه از جا بلند شدیم. آن ها هم با خوشحالی به سمت ما آمدند.
گفتم: بچه ها دیدید! دیدید امام زمان(عج الله) ما را تنها نگذاشت.
لحظاتی بعد با چشمانی اشک بار در آغوش هم بودیم. با هم حرکت کردیم. تعدادی دیگر از بچه ها آمدند و به ما کمک کردند.
یک گروهان از گردان در آنجا مستقر بود. آن ها به طور اتفاقی پوتین های روی آب را می بینند!!! از مدل پوتین و خون تازه ی روی آن می فهمند که هنوز نیروهای ما در اینجا هستند. بعد به دنبال ما می آیند. اما نا امید می شوند و بر می گردند.
لحظاتی بعد فریاد های یا صاحب الزمان(عجل الله) را می شنوند.
ایشان به دنبال صدا می آیند و ما را پیدا می کنند.
اما بنده این را فقط از  عنایات آقا امام زمان(عجل الله) می دانم.

 

--------------------------------------------------------
منبع: کتاب یازهرا(س) ـ به روایت از شهید محمدرضا تورجی زاده

بابای مفقود الاثر

ای پیـش پــــرواز کبــوتـــر هــــای زخمـــــی                   بـــابـــای مفقــــود الاثـــــر، بـابـای زخمـــــی!

گیــرم پـــدر یـــک آدم فرضیــست، بـــاشد!                    تــا کـی فشــار خون مــــادر، بیـست باشد؟!

دور از تـو سهم دختـر از ایـن هفتـه هم، پر!                   پس کی؟! کی از حال و هوای خانه، غم پر؟!

تــــا یـــــاد دارم برگـــــی از تــاریـــخ بـــودی                   یک قـــــاب چوبـــی روی دست میـــخ بـــودی

تـــوی کتــابــم هرچـــه بــابــا آب مــــی داد                   مـــــادر نشـــانم عکس توی قـــــــاب می داد

اینجــــا کنــار قــاب عکست جــــان سپردم                    از بس که از این هفته هــــا سرکوفت خوردم

من بیست ســالم شد هنـوزم توی قــابی!                   خـــب یک تکــــانی لااقـــل مـرد حســــــابی!

یک بـــار هــم از گیـر و دار قـــــاب رد شــو!                    از سیــــم هــــای خـــاردار قـــــــاب رد شـــو!

برگـرد! تنهـــا یک بغــل بـابـای من بــــاش!                     هــــا! یــک بغـــل برگرد تنهــا جای من باش!

ای دســت هـــایت آرزوی دست هــــایـــم!                    نــــاز و ادایــــم مــــانده روی دست هـــــایم!

تنهــا تلاشش انتظار است و سکوت است                    پــروانـــه ای کــه تـوی تـــار عنکبـــوت است!

شاید تو هم شرمنده ی یک مشت خاکی                     جــــا مـــــانده ای در مـــاجرای بـی پلاکــــی

عیبی ندارد، خاک هم باشی، قبول است!                    یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است!

امشب عروسی می کنم، جای تو خـالی!                     پـــای قبـــالــه جــــای امضــــــای تو خـــالـی!

ای عکس هایت روی زخم دل، نمک پـاش!                    یک بــــار هـــم بـــابــــای معلـــوم الاثر بـاش!

 

----------------------
شاعر: عظیم زارع

نماز بهجت بخش زمین

نبی اکرم (ص) به ابوذر فرمودند:

ای ابوذر!
هیچ بامداد و شامگاهی نیست، مگر آنکه برخی از قطعه های زمین، برخی دیگر را صدا می زنند و می گویند: ای همجوار من! آیا امروز یاد کننده ی خدا یا بنده ای که جهت سجده ی حق، پیشانی اش را بر تو بگذارد، بر تو گذشته است؟

بعضی گویند:"خیر"، و برخی گویند:" آری"

هنگامی که قطعه زمینی جواب مثبت می دهد، از اینکه بر آن نماز خوانده اند به وجه می آید و گشاده می گردد، و می بینی که آن زمین بر زمین های مجاورش برتری دارد.

 

--------------------------
منبع: بحار الانوار،ج۷۷

سلام امام مهربانم ...

 

وقتی هوای حرم کرد، تا نبیند دیگر برای آدم دل نمی شود، آن دل ...

یا امام رضا!

تا همین لحظه که روبروی حرمت نشسته ام، می ترسیدم نبخشیده باشی ام!
نبخشیده باشی دنیا پرستی ام را ...
تظاهرم را ...

اصلا من تا به حال می آمدم چه می خواستم؟!!
غیر دنیا ...

یا امام رضا!

حالا که آمده ام، هرجا دیدی دم از دنیا زدم بیا وسط حرفم و نگذار ...
حرف از آسمان و پرواز در دهانم بگذار ...

ای حرمت ملجأ درماندگان!

بارگاهت به اندازه ی تمام حاجت های من گوشه ی خلوت دارد و باب الحوائج ...
خدایی اش دست خالی برگشتن من به شما نمی آید ...!

بیا و این بار به حق کسانی که این جا سکوی پروازشان شد، مرا هم پر بده!
قول می دهم جای کبوترهای نازدانه ات را روی گنبد طلا تنگ نکنم!
قول می دهم دیگر دلم را برای دنیا تنگ نکنم ...!

قول می دهم ...

 

   سلام به همه ی دوستان و همراهان و آبجی ها ...                                   
     امام رضا رو که می شناسید، آدمو غافلگیر می کنه قربونش برم...
     یهو گفت بیا ما هم گفتیم چشم!
     ببخشید فرصت خداحافظی نشد ...
     در عوض تا دلتون بخواد دعاتون می کنم ...
     حاجت روا باشید ...

                                        

  مشهد الرضا ــ ۳/۱۰/۱۳۹۲

السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین علیه السلام

آن روزی که زینب خواست پایین آید از محمل
حسینش بود، عباس، اکبر و قاسم ...

مبادا چشم نامحرم بیفتد بر رخ عمه ...
مبادا دست خولی ها رسد بر چادر عمه ...

عمو عباس زانو زد به پای ناقه اش، جانا ...
مبادا پا نهد خواهر به روی خاک این صحرا ...

و این ایام ...

دوباره زینب این جا قصد پایین آمدن دارد ...
حسین، عباس، اکبر، قاسمش، اما کجا دارد؟!

برادر جان کجایی؟! صورتم سیلی که خورده هیچ! چادر از سرم بردند ...
مرا در خواب و رویا تا کنار مادرم بردند ...

ز محمل تا به روی خاک صحرا فاصله افتاد
همان وقتی که عباس و علم، از زین اسب افتاد ...

گذارد پا به روی خاک  صحراها و می سوزد ...
دلش از داغی چشمان نامحرم، چه می سوزد!

دوباره کربلا برپا شده، این بار در دل ها ...
دوباره پا نهاده عمه ام زینب در این صحرا ...

امان از خاک این صحرا ...
امان از خاک این صحرا که اندازد غم عشق برادر را دوباره روی چشمان غریب دختر زهرا ...

امان از خاک این صحرا ...

 

۱۴صفر ۱۴۳۵  

 

میثم

همه جوره از او می گفتند، هم خوب، هم بد ...
آن ها که یکی دو روز اول آموزشی بریده بودند و از پادگان در می رفتند، خیلی از میثم بد می گفتند.
می گفتند نصفه شب میاد داخل ساختمان و با تیر اندازی و عربده کشی دستور می دهد که تا ۳ شماره، از طبقات آسایشگاه بدویم دم در ...
خودش هم وا می ایستد بالا و در حالی که تیر می زند، همه را می ترساند و هل می دهد که زودتر بدویم پایین ...
اول دستور می دهد که پوتین ها  و جوراب ها را در بیاوریم، بعد پیراهن و زیر پیراهن ...
بعد همه را به دو راه می انداخت طرف تپه های پشت پادگان ...
تا زانو توی برف بودیم ...
هی داد می زد که با بدن های لخت توی برف های سرد غلط بزنیم ...
بابا این دیگه کیه؟!!!
آخر های دوره بود که یک شب همه را جمع کرد ...
آرام گفت:" حالا به لطف خدا تونستید در ۴۵ روز سخت ترین آموزش ها را طی کنید. از شما یه چیزی می خوام! یعنی یک دستور می دهم!!! که هیچ کس حق ندارد از جایش تکان بخورد. خودتان که مرا می شناسید! پا از پا تکان بدهید خودتان می دانید!"
همه وحشت می کنند! یا حضرت عباس! دیگه چی کار می خواد بکنه؟!! یعنی دیگه چی مونده؟!!
شاید می خواست نارنجک بیندازد وسط جمع؟!! بابا این نفس ما را برید!
دل توی دل کسی نبود،  همه آماده باش بودند بپرند دور و بر و جان پناه بگیرند!
همه منتظر صدای فریاد میثم بودیم که بگوید: " نارنجک، بخیزید ..."
ولی از این خبرها نشد ...!
با تعجب دیدیم میثم نیست!
شک کردیم، دیدیم نفرات جلوی ستون دارند گریه می کنند!
صدای گریه شان بلند بود، شانه هایشان تکان می خورد!
یکدفعه دیدم چیزی آمد روی پایم! جا خوردم، ترسیدم ...
یا خدا! این چی بود؟!
کی بود افتاده بود روی پای بچه ها؟! گریه می کرد، گریه و التماس که اگر اذیتی یا شدتی داشته او را ببخشیم!
خودش بود، میثم!
همان میثم که از اسمش تمام پادگان می لرزید و حالا از کاری که او کرد شانه های بچه ها می لرزید...!
پای همه را می بوسید و  خاک پوتین های آن ها را به صورت خودش می مالید ...
می گفت:" شما را به خدا منو حلال کنید، جبهه که رفتید منو دعا کنید، دعا کنید منم بیام اونجا ..."

 

اللهم الحقنی باالشهداء والصدیقین

 

من یک دختر چادری هستم ...

این چادر را ... و این حجابم را ... دوست دارم!
خودم دوست دارم ...
نه به اجبار پدر و نه به قانون مدرسه!
من خود این چادر را ...
و این سیاهی تمام قد را دوست دارم ...
و حاضر نیستم با تمام آرزوهای رنگانگ دنیا ... و با تمام راحتی ها ... یا راحت تر بگویم:
حاضر نیستم با تمام دنیا عوضش کنم ...
حجابم مال من است ... حق من است ... چه در گرماهای آتش گونه ... و چه در سرماهای سوزناک ...
دست و پا گیر؟ خب باید دست و پا را بگیرد از دست درازی ها و قدم های اشتباه!
دوستش دارم و نمی فروشمش!
آسودگی ام تا حال از باران نگاه عالمیان را خودم انتخاب کردم و دوستش دارم!
من یک دختر چادری ام که حقش، احساسش، دنیایش، و آرامشش را با نگاه های سنگین عوض نمی کند!
این است دنیای چادری من ... دنیایی چادری ...
ذوق خارج از خانه بودنم به چادری بودنم است ... به این که از حق خودم دفاع کنم ...
هر چه باشم و هر کجا باشم من یک دختر چادری هستم...

 

---------------------------
hanaa.parsiblog.com

 

یه گپ خودمونی!

بسم الله

مدتیه فکر می کردم که بالاخره این آهنگ هایی که به وفور در گوشی های موبایل و رایانه های شخصی وجود داره و حتی بعضی مداحی ها که خیلی از جوان های هیئتی به قول خودشون باهاش شور میگیرن چه حکمی داره؟!!

 

+مطلب یکم طولانی هست ولی برای من خیلی ارزش نوشتن داشت!
به امید اینکه برای شما هم ارزش خوندن داشته باشه، بفرمایید ادامه مطلب ...

ادامه نوشته

کربلای 8

بالاخره راضی شد بگوید! هربار که در خانه از او می خواستیم از جبهه خاطره بگوید حرفی نمی زد یا اینکه خاطرات دیگران را نقل می کرد. اما این بار خاطره از خود سید بود.

می گفت:« توی شلمچه، عملیات کربلای 8 شروع شد. شب بود و همه جا تاریک. با بچه ها خیلی خوب جلو رفتیم. رسیدیم به پشت یک خاکریز. می خواستم موقعیت دشمن را ببینم.

یکدفعه و همزمان یک افسر عراقی از آن طرف خاکریز بالا آمد! صحنه عجیبی بود. فاصله ی ما با هم حدود یک متر بود. ناخودآگاه نگاه ما به هم افتاد. هردوی ما ترسیدیم! از ترس داد زدیم و آمدیم پایین. اما خدا لطف کرد که من نارنجک داشتم. همان لحظه انداختم و افسر بعثی به درک واصل شد.

در ادامه ی عملیات در پشت همان خاکریز مستقر شدیم. هوا روشن شده بود. صدای رگبار یک تیربار امان ما را بریده بود. هیچکس نمی توانست تکان بخورد. به یکی از  آر پی جی زن ها گفتم:" برو خاموشش کن "

همین که سرش را از خاکریز بالا برد گلوله ای توی پیشانی اش خورد و به زمین افتاد! می خواستم خودم بلند شوم اما دستور بود که فرمانده باید فرماندهی کند نه اینکه مشغول جنگ شود.

به دومین نفر گفتم:" تو برو." او هم بلند شد و هدف گیری کرد. قبل از شلیک او گلوله قناسه دشمن به صورتش خورد و او هم شهید شد.

دیگر کسی نبود. حالا نوبت خودم بود. باید آر پی جی به دست می گرفتم. خوشحال شدم. گفتم:" لحظه شهادت فرا رسیده." اشهدم را گفتم. بعد در ذهنم تصور کردم که الان به حسین و حمیدرضا و دیگر رفقای شهیدم ملحق می شوم.

آر پی جی را برداشتم و رفتم روی خاکریز و شلیک کردم. همزمان گلوله قناسه دشمن شلیک شد و خورد به من! پرت شدم پشت خاکریز. چشمانم را بستم و شهادتین را گفتم. سرم شدید درد می کرد. توی ذهنم گفتم:" الان دیگه ملائکه ی خدا میان و من هم می رم بهشت و..."

انگشتان دستم را جمع کردم و باز کردم. دیدم هنوز حس دارد. دست و پاهایم را تکان دادم، دیدم هیچ مشکلی ندارد. چشم هایم را باز کردم. نشستم روی زمین.

هنوز در حال و هوای شهادت بودم اما ...

کلاه را از روی سرم برداشتم. دیدم تک تیر انداز عراقی درست زده توی کلاه آهنی من! بعد هم گلوله منحرف شده و کمی خراش در سرم ایجاد کرده ولی آسیب جدی به من وارد نشده!

بلند شدم و با خودم گفتم:" شهادت لیاقت می خواد ..."»

 

------------------------------------
منبع: علمدار، زندگی نامه و خاطرات ذاکر شهید سید مجتبی علمدار